Farsi                English                French                Stories                  بابا قصه گو                 حکایت شمس    

 

 

قصه اول

قصه من و تو و او

  ____________________110213  __________________

 

 

بچه ها جون سلام           قصه امروز ما          قصه من و تو و اوست

میشه به نحوی گفت    این قصه قصه همه ماهاست

یا قصه یکنفره که یک موقع میشه من یک موقع تو و یک موقع هم او

کسی نمیدونه واقعا او کیه              شاید توی این قصه بتونیم پیداش کنیم

یا حد اقل تو دلمون حس کنیم که اون یک نفر کی میتونه باشه  

(راستی بابا قصه یادتون رفت قصه را با یکی بود یکی نبود شروع کنین)

راست میگین اصلا یادم رفته بود              اون هم چه یاد رفتنی

قصه بدون یکی بود یکی نبود اصلا قصه نیست

 مثله آبگوشتی میمونه که آب یا گوشت نداشته باشه

 قصه بدون یکی بود یکی نبود         میشه قصه بی آب و گوشت و جون

یعنی یک قصه بی سرو ته      مثل قصه این زمین و این آسمون

راستی بچه ها        منظور قصه گو           از جمله یکی بود یکی نبود

غیراز خدا هیچکس نبود چیه

اگر هم تا به حال      راجب آن فکر نکرده بودید

این قصه شاید بتونه        اونو برای ما روشن کنه

حالا خوبه بر گردیم سر قصه مون         بیائیم از من و تو باهم  شروع کنیم

چون من و تو همیشه با همند و اصلا به هم مربوط و انگاری یک تصویر در دو آینه اند

هر جا که تو باشه حتما منی هم هست     گرچه نمیشه گفت اگر عکسش باشد به جا

من از همه کوچکتر بود      من وقتی به دنیا اومد       تو اونجا نشسته بود

تو همونی بود که کمک کرد من به دنیا بیاد یا که اصلا من به وجود بیاد

تا که من به دنیا آمد        تو منو گرفت تو بغل     صد تا ماچش بکرد

دنیا را از اومدنش با خبر بکرد     از  دختر بودن یا پسر بودنش

از رنگ مو و پوست تنش       او را صاحب اسم و شناسنامه بکرد

راه رفتن بهش یاد داد       حرف زدن بهش یاد داد     دیدن و شنیدن و خیلی چیزهای دیگه

 یا بطور خلاصه بی منی را صاحب منش بکرد        یک توضیحی هم راجب تو باید بدم

که تو خودش هم یک روز هیچی نبود      وقتی به دنیا اومد یک توی دیگه اونجا نشسته بود      همون کارهائی را که تو با من بکرد اون تو با اون تو بکرد

ولی بعدا تو این یادش برفت       فکر میکرد همیشه همونی بوده که هست

بیائیم حالا یک کمی هم از او بگیم       ببینیم او کیه    

از همان اوائل        همون موقعی که من هنوز راه رفتن بلد نبود

حرف زدن بلد نبود     حتی شنیدنش بود شنیدن فقط صدا       دیدنش دیدن نور

تو از او برای من گفته بود        میدونین چه جوری؟

چون هر موقع که تو میخواست من را بخوابونه      از او براش میگفت

تو لالائی اش همیشه از او میگفت     ولی برای من

اون اولها قبل از اینکه صاحب من بشه     من و تو و او براش فرقی نداشت

من جز نور نمیدید      جز نور نمیشناخت        جز نور نمیخواست

حتی نور هم برای من ناشناخته بود و نور براش نوری نبود

من حتی نمیدونست که من منه       مثل این بود که من اون موقع ها

 هم بود و هم نبود        فکر کنم یک چیزی اومد دستمون

یک ذره بو بردیم که حکمت یکی بود یکی نبود چیه

و بطوری میشه گفت هر چی و هر کی که باشه و ندونه که هست

مثل این میمونه که هم هست و هم نیست           بودنش فقط از برای قصه هاست

ولی یک فرقی هست و باید هم باشه بین ما  انسانها و چیز های دیگه

چون که ما آدم ها میتونیم و قادریم که بدونیم که هستیم

ولی واقعا چقدر از آدمها میدوند که هستند؟

چقدر از آدمها میدونن که آدم هستند و نه چیز دیگه

حالا برگردیم سر قصه مون     داشتیم راجب او میگفتیم

تو او را به چشم خود هرگز ندیده بود     اما فکر میکرد که او هست و هستی داره

تو بعضی وقت ها او را تو ذهن خودش تصور میکرد    و یا که می آوردش به وجود

ولی خیلی زود این یادش میرفت     و باز باورش میشد که او واقعا هست

بیچاره من          دل بی خبر از همه جا           میموند هاج و واج

راهی نداشت جز باور کنه      تو هر وقت میخواست من را بترسونه از او میگفت

هر وقت تو میخواست       من را گول بزنه       یا که دلداریش بده

یا که امیدوارش کنه        باز هم از او میگفت

ولی آیا واقعا او وجود داشت یا نداشت را کسی نمیدونست

خلاصه توی زندگی همه من ها           یکروز میرسه که من دلش میخواد

واقعا حقیقت را پیدا کنه          بعضی ها فقط میخوان بدونن هست یا که نیست

بعضی ها سخت باورشونه که هست         و میخواهند بدونند که او کیست و کجاست

در نتیجه میشن راهی سفر          یکی تو کتابا         یکی تو خیالا         یکی تو خودش

یکی تو آسمونا     یکی روی زمین      یکی توی دلها       یکی تو قصه ها

یکی هم در عمل و یکی دیگه هم در گفته ها

بعضی هاشون اصلا از این سفر ها برنمیگردند        ولی تو ها ازشون قصه ها میگنند

 بعضی ها برمیگردند و خودشون قصه ها میگنند

بعضی ها گفتند که پیدا ش کردند و او هست خدا

بعضی ها هم آمدند و گفتند که خدا آنها را فرستاده همچو رسول بهر من و تو و ما

یکی هم آمد و گفت که اصلا فرزند خداست       یکی هم آمد و گفت که خود خداست

بعضی ها هم تو این سفر همه چی را از دست دادند حتی منشون

و درعوض من دیگه ای را پیدا کردند و گفتند این من است       آن یکی بود وهم و خیال

حالا اگردرست و غلط بودن اون حرف ها را بزاریم به کنار

می بینیم که نتیجه این سفرها       این شده که دنیا پر بشه از قصه ها

و تا بخواهی من را باشه حق انتخاب

 این بابا قصه هم که میخواد حالا حالا براتون  قصه بگه       یکی از این من ها بود

که رفت به سفر        به راهی خیلی دور           در پی او     

و اگر ازمن بپرسید که چه پیدا کردم و چه سوغاتی آوردم  زین سفر

میگم شما بچه ها رو پیدا کردم همه قصه دوست

تا براتون قصه هائی بگم        که نا رسیده تا بحال احدی را به گوش

تا که شاید در یکی از این قصه ها       چشمتون باز بشه سوی او

دلتون تنگ بشه به دیدار رخ او

  یا یکی از این قصه ها رسد به گوش او    که این قصه  بهر اوست

تا که جای به به جایش کند و او کنف و یکون

      ببینیم حالا اگر کسی حرفی برای گفتن داره یا که داره او سئوال

آره جانم تو بگو        مثل اینکه گفتنی ها داری تو بسیار

 (بابا قصه اجازه میدین بریم جیش کنیم)

البته بابا جون      توی این دنیا این یکی اجازه نمیخواد      خودش خود به خود میاد

هیچ قصه ای نمیتونه جای خواب و خوراک یا جیش و جوش و بگیره

اون دیگه قصه نیست          معمولا اینه نتیجه یک قصه واقعی

بعضی ها رو میخوابونه        بعضی ها را بیدار میکنه

بعضی ها رو میاره  به حرف       بعضی ها رو مثل تو به جیش و من و به جوش 

بچه ها جون خدا نگهدارتون و وعده ما در همین جا و با همین حال

 

 

قصه دوم

 

 

من و او و خرش

 

__________________ 110411 _________________

 

 بچه ها جون سلام

من و او و خرش            هست امروز قصه امروز ماشبی سایه او منو اومد به خواب

گفت که رو         انگاری تو این یه حرف

  حرف اول و آخرشو بزد          و وقتی دید تو چشمم  اون همه سئوال

بی اونکه حرفی بیاره بر زبان        علتش و هم بگفت

گفت برو تا که خودت خودت را پیدا کنی            ومنت و دریابی

تا که بدونی که  کی هستی و           و برای چی اومدی و

 برای چی باید که بری           چشم یک باره دیگه جای لب گفت سخن

گفتم که عمریست که هستم در پی اش           نمی بینم  در خودم اون توان

که بتوانم به تنهائی به آن برسم        گفتم که من با نیاز پیش تو اومده ام

درب خونتو زدم          اگر تو هم دست رد به سینه من بزنی

نمیدونم که سوی کی باید که دیگه          دست دراز کنم

آسمان هست من را خیلی بلند       اونقدر دوره که هر کی که در اونه

به من بیگانه است        دست من هم خیلی کوتاست

و بالی هم که ندارم         این زمین و هم من چندین بار

به دورش چرخیده ام          هرچه در اون و

 بار ها و بار ها جسته و پوئیده ام           من به اون بیگانه ام

  تو هم که حالا میگی برو           من هم میرم         چون این خونه خونه توست

اگر دیدی که در خونت و زدم         این از اون بود که بر سر درش خوندم

که درب  این خونه بروی همه بازه       می بینم که یک  فرقی است بین من و همه  

و من هست غیر همه       و مثل اینکه تو اون فرق و دیدی

 در همان اولین نگاه      دل شکسته من میرم       شاید هم اصلا حکمت اومدنم همین بود

که این دل شکسته رو شکسته تر ببینم         دل به دل اینچنین گفت پاسخش

میدونین بچه ها منظور اینه که اصلا حرفی رد و بدل نمیشد

چشم تو چشم میگفت و میشنید     ودل توی دل      و دل در جواب اینچنین گفت

گر که کس را او کند رسول       خود شود هم پیامش هم خود صدا

آن باری را که او دهد بهر کسی      از برای کشیدنش

خود خرش را فرستد بهر بردنش       تا که برداشتم قدم تا از اونجا برم

صبح از ره رسید          نسیم خنک سحر خورد تو صورتم و ز خواب بیدارم بکرد

خوابی را که دیده بودم از خاطرم رفت       یک چند وقتی گذشت

       تا که یکباره دیگه به نیمه شب      به تنهائی میرفتم در یک کوه خیلی بلند

میرفتم سوی قله اش       میدیدم که آفتاب در دل شب

در حال بر خواستن است     نور تابیده از پس قله کوه      قله را همچو او مینمود به من

که کوه کوه نبود    بل که بود سایه او

 خری با یک بار بسیار سنگین از کنارم گذشت طعنه ای محکم زد  به من  و من و از خواب شیرینم

که واقعا مرا خواب نبود بیدار بکرد        فحش و کشیدم به جون او

گفتمش هر چه بود ناسزا     لعنت بنده و خدا       زمین و آسمان    گشتم بدنبال  صاحبش

تا که اونو از اون هم بد تر بگم      ولی جز من و آن خر کسی اونجا نبود

تا که روی برگردوندم سوی او    دیدم که او چند قدمی از من دور شده

او هم  سرش وبرگردوند به عقب   به طرف من  وانگاری که یک چشمکی هم به من زد

و تازه یک لبخندی هم داشت به لبش

راستی بچه ها       کدومتون تا به حال دیده اید که خری چشمک بزنه

اون هم زیر این بار سنگین و عظیم      حال و توانش و داشته باشه

تا سر و گردنش و بچرخونه         و تازه لبخندی هم بزنه

ناگهان خواب آنشب آمد مرا به یاد         یادم آمد اون گفته اش

و با خودم گفتم که انگاری خرشو از برای من فرستاده

بی درنگ رفتم طرف اون و بارش و از دوشش بر داشتم و گذاشتم روی دوش خودم

(میدونین چرا بچه ها پس گوش بدید و باور کنید)

بگذاشتم پیشانی بر پیشانی اش   چشم خیره در چشمان او     افتادم به  التماس

که ای خر خدا  بارت و من به جان بر دوش  میکشم       تو فقط  برو پس پسک

قبل از آنکه راهی را که آمده ای فراموشت بشه

تا برسی به اونجائی که از اونجا آمده ای    تا که ببینم روی صاحبت

تا که گردد او آینه ام  تا که بینم یا که پرسم ز او که من که ام

تا که دریابم که گر اوست       که منو همچو تو خرش کرده رسول

بهر کیست و بهر که من باید که بارش کشم       شاید هم که یک نظری به من بکرد

 و دید که من از تو خیلی خرترم      و بخواد که منو با تو جا به جا کنه

که تو رها بشی از این بار و خر بودنت و من رها بشم از این من و من بودنم

و باری را که بر دوش میکشم    که ندانم برای کیست و چراست

 

آره بچه ها

 من هائی هستند که حاظرند همه چیز شون و بدهند و یا به هر شکلی در بیایند

 و یا بار هر کسی را بکشند که فقط پیدا کنند که کی اند و در این جهان چه میکنند

و می بینیم که هر کاری کنیم از دست من و تو و او رهائی نداریم

 و این طور به نظر میاد      که گرچه قصه گوی تمام قصه ها

در من یا که منه   ولی هدف اصلی اونه     و به نحوی میشه گفت

من و تو بهانه است      مقصد و مقصود اوست

 

بچه ها جون این قصه تمام نشده

انشاالله که مابقی شو  دفعه بعد ادامه خواهیم داد

حالا میخواستم که یک چند کلمه ای هم راجب یک موضوع دیگه با هاتون صحبت کنم

میدونین همون طور که در قصه اولم گفتم  بابا قصه در سفرش به دنبال او

منش و از دست داده     و شده قصه گو      حالا میخواد همه چی رو از سر آغاز کنه

میگرده به دنبال یک عمو قصه گو    یک دائی قصه گو

یک خاله و یک مادر قصه گو     خلاصه میخواد یک دنیائی رو از نو

با قصه هائی نو تر آغاز کنه       برای این منظور

 احتیاج به همه اونهائی داره که حرف دل بابا قصه گو را دریافته اند

و همه را دعوت میکنه      که اگر اونها هم قصه هائی دارند

که از دلشون بر اومده و یا از دلشون شنیده اند

و میخوان که دیگران را هم در اون سهیم کنند

بیاند و در این خانواده جدید نقشی نو بازی کنند

از من و تو و اوشون قصه و یا قصه هائی بگند.

 

حالا ببینم این دوستمون چه میکنه   می بینم که قصه امروزمون

نه فقط اونو نیاورده به جیش   بلکه برده حتی به خواب

بچه ها جون خدا حافظ     وعده ما در همین جا و همین حال

 

قصه سوم

من و او و خرش(2)

__________________ 110411 _________________

بچه ها جون سلام

قصه امروزمون ادامه قصه قبلیه که ناتمام باقی موند

عارفی از ره رسید       من و خر را در آن حال بدید          گفت شرم کن ای پیر مرد

سر به سر خر گذاشته ای           نیمی ازعمرش گذشت

تا که دریابد که خر است        نیم دیگرش که دریابد بهر بار کشیدن

چشم به جهان گشوده است          حال تو با  این موی سپید

از خرت  خر تر گشته ای        بار بر دوش گذاشته ای

پس پسک رفتن به او یاد میدهی      بشنو ز من       قبل از آنکه به مقصودت رسی

راه رفتن را خود از خاطر برده ای       گر به خود رحم نمیکنی

به این خر بیچاره رحمی بکن        از خودش بی خودش مکن

آنچه نیست بهر او بارش مکن       وای بر او گر کند غیر دیگر خران

نا گفتنی را آرد بر زبان       دیدی که چه شد بر هر آنکه

دید و گفت  بیش از چشم و گوش و هوش مردمان

تو خود بهتر زمن بشناسی همگان  چو بینند در این یکی

هم سری و هم دمی           ز دم به دارش بکشند

تا که عبرت گیرد سرش          تا که سر دیگر هوای مشرق نکند

حکمت و دلیل کرده ات       هر چه والا بود        یا که پاک باشد نیتت

این بدان تا که عقل هست در قفس         اسیر و در بند صاحب عقل

حاصلش پا را باشد خستگی           در سفر های بسیارم در ادیار دور

قفس های شکسته بسیار دیده ام          عقل رها گشته ز آن

نابود جز دیوانگی          وای به روز او که با آن شد آشنا

مزه اش را چشید          آن خوش آمد او را مرام

او جز درد سر دیگر نبود         بهر خود و بهر هر که دگر

که با او همدم و همره بگشت         نا دیدم تا به حال

کس بتواند بیش از این پیش برد           آخرش به حد خود رسد

شاخه اش آنقدر خم شود            که همدم خاک شود    یا که بشکند

هیزم خشک از برای آتش شود           پیشانی برداشتم از پیشانی خر

سرش  را گرفتم در بغل           بوسه ای زدم بر پیشانی اش

رفتم سوی عارف رهگذر

گفتمش گر دانی ز کجا این خر آمده است دریابی کیست صاحبش

پشیمان گردی ز گفته ات           گفتمش قصه ام

کین خر گر چه خر است         هست خر خاص خدا         پیامی از برای من آورده است

ز نزد او آمده است         گر ترا شکی بود به گفته ام

نگه بر باری بکن که بر دوش میکشم          شک دگر از من رفته است

که خر منم            مقام این خر از من برتراست         باید که باز گردم

 به جائی که ز آنجا آمده ام          گر که این خر بر حق من لطفی کند

مرا گردد هم عصا و هم رهنما            شاید قبل از آنکه پایانم رسد

بینم پایان این قصه ام           این بگفتم و باز گشتم سوی خرم

ولی او دیگر آنجا نبود         انگاری بی من رفته بود

باز گشتم سوی رهگذر           او چند قدم از من دور شده بود

کردمش صدا          سر برگرداند سوی من         انگاری که چشمکی بزد         لبخندی به لب

 

نگاهی انداختم سوی آسمان          نگاهی دگر سوی دشت

چرخی زدم به دور خود           گفتم با خودم           هر که هستی و هستی هر کجا

من گرفتم آن پیام            زین به بعد سر به زیر یا سر به هوا

بر بالین یا زیر خاک           چرخان یا در سجود بر مهر نماز

دانم که دارم پیشانی ام بر پیشانی ات          بینم چشمکت در هر چه که هست

دل از دلم برده است         لبخندی که داری بر لبت

مرا دیگر چه فرق         پیش روم یا که به پس

یا که سوی تو یا که سوی آن منم          قبل از آنکه این منم شود

آره بچه ها

روایت شده که بعد ازاون              او هر کجا میرفت و هر که را میدید

چشمکی میزد و لبخندی داشت به لب           حالا که شما از این قصه آگاه شدید

شاید بختتون باشه بلند         روزی با او برخورد کنین

و بتونین ازش پایان قصه را بپرسین            و بیائین و اونو بصورت قصه ای دیگر

برای همه ما ها بگین

 

همانطور که قبلا هم دیدیم           بعضی قصه ها آدم را میاره به جیش

بعضی قصه ها            همون آدم را میبره به خواب

ببینیم که این بار دوستمون کجاست        مثل اینکه رفته توی حیاط

ومشغول آواز خوندنه            آره بچه ها بعضی قصه ها

واقعا آدم را میبره توی فکر         و بعضی آشون هم         راهی برای ما باقی نمیگذاره

جز اینکه آواز را سر دهیم           و از همه چی بی خیال بشیم

چون که سعی ما در فهمیدنشون        هیچ حاصلی نداره

و فقط باید به زمان اجازه بدیم         که قصه را برای ما بشکافه

و پایان قصه در خود ما اتفاق بی افته

وعده ما در همین جا و با همین حال

(چشمک و لبخند)

 

 

قصه چهارم

 

بیشترم گو ز او

 

__________________  110508 _________________

 

بچه ها جون سلام

قبل از اینکه قصه امروزمان را شروع کنیم    میخوام که یک چند کلمه ای

با اون بچه هائی که قصه ها بیشتری خواسته اند

و یا اینکه می پرسند که چرا بین قصه اول      و این قصه اینقدر طول کشیده

یک چند کلمه ای صحبت کنم      همانطوری که در قصه اولم گفتم

قصه های بابا قصه      قصه هائی هستند که ازدلش بر میایند

و با هرنسیم قصه ای و خبری نو از راه میرسه      و به دل بابا قصه میشینه

و مثل نون تازه از تنور در اومده     هم داغ تره و هم خوش اشتها تر

و برای همین بابا قصه دلش نمیاد  که اون و بذاره به کنار تا که موقعش برسه

و سرد و بیات شده اش را بر سر سفره بذاره

مثل همین قصه ای که میخوام براتون تعریف کنم      که همین امشب

در جمعی از یاران به دل بابا قصه نشسته      و بابا قصه همه را دعوت میکنه

 که بر سر سفره اش بشینند      و اون و تازه تازه مزه کنند

و به همین دلیل قصه دوم و سوم را که براتون      آماده کرده بودم که بگم

به کنار گذاشتم و میرم سراغ قصه چهارم   که البته اون دو تا قصه دیگه هم را

به موقعش خواهم گفت     مثل شما بچه های خوب قصه دوست

پرسید ز من که بیشترم گوی ز او      آنگونه که می بینی اش      یا که می شنوی اش

گفتمش  بینمش در سپیدی برف    در سرخی گل      حتی در چشمان او که دستهاش

هست آلوده به خون       بینمش در هر چه که هست

هر جا که چشم من کند نظر او را بیند و غیر او نه      بشنومش در هر چه که هست صدا

در چک چک قطرات باران که می افتند بر زمین        در قدمهای مرد مست

در ناله هر آنکه میسوزد ز درد     در حق حق مرغ حق

بخصوص در آواز مرغ سحر     که همچو اذان      اعلام میکند شروع روزی دگر

چشمانش گرد شده بود همچو گردی زمین     از شنیدن آنچه که می گفتمش

برق میزد چشمانش همچونور آفتاب برخواسته ز شرق   پرسید چه باید که کند تا که بیند آنچه بیند چشمان من

که بشنود آنچه میشنود گوشهای من      گفتمش باید که چشمانت شود آن آینه     آنچنان خالص و صیقل و پاک

که هر که بیند در آن      بیند آنورش     یا که بیند آنچه نهفته است در دلت    باید که تیز گردد گوش تو آنچنان

که سکوت در آن آید به حرف      بشنوی روئیدن دانه در زیر خاک    درد درد را بشنوی نه درد صاحب درد

آنگه همچو بابا قصه گو     قصه ای بشنوی از زبان هر ذره که هست

دیدم در چهره اش اخمی نشسته است    نشان از دردی سوزان

که بیشتر و بیشتر میشود با گفتنم     پرسیدمش ای عزیز دردت ز چیست

چه ترا من گفته ام     اینچنین ترا کدر کرده است     گفت بیشترم مگو     نابینم  در خودم

توان او دیدن و از او جدا بودنم       او شنیدن و باز گوش بودنم      گوی مرا از هدف

قبل از آنکه تیر از کمان جهد     گوی مرا راه با او یک بودنم

گفتمش ای عزیز     این که از همه آسان تر است        گر ترا باشد آن تشنگی

آب در همین نزدیکی است    بردار یک قدم      جدا شو از منت

نه تنها با او بلکه با همه یک شوی

میدونین بچه ها در این موقع من انتظار داشتم که او از جاش بپره

و سعی کنه برداره اون یک قدم رو

ولی انگاری که او بود مثل این دوستمون     که در قصه اول اومد به جیش

در قصه دوم رفت به خواب     در سومی آوازی بخواند       حالا هم که میبینم

     مشغول نقاشی کردن است     میذاریم آخر قصه مون ببینیم که چی نقاشی کرده برامون و چی در این قصه بوده که او را     آورده به ذوق نقاش بودنش

آره اون دوستمون که میخواست با او یکی بشه    نه فقط از جا نپرید بلکه پرسید این سئوال

گفت کیست و چیست آنکه ماند به جا      گفتمش آن همانی است که در من و تو و او

در این و آن     در زمین و آسمان     در هر چه که هست و نیست       یک است

دیدم در او نوری که میآمد پدید     یک خط نور    همچنان براق و نازک و تیز

که میگذشت از او     وصل میکرد     زمین را به آسمان       جنوب را به شمال

کل را تقسیم میکرد به دو نیم      ذره ذره دیدمش     که بر می خیزید از زمین

می ایستد به پا        نوری دیگر  برخواست ز شرق

همچو تیری رها گشته ز کمان می رفت به غرب

می آورد به وجود یک صلیب       او آویخته به آن

دیدمش هر دو بازو و دست        باز می گشت همچو دو بال      سر میگشت کم کمک

خم به یک طرف       سکون را در هم می شکست

چرخید و بچرخاند هر چه بود در اطراف آن

دیدم که انگاری هر که و هر چه که در چرخش است           نه که بیرون زمن است

دیدم که گرد است هر چه که هست    دیدم که گردیش از چرخش است

نه چرخشش از گرد بودنش      دیدم آن دایره را         که ز مطلق گرد تر است

حال گویم ترا که این قصه و هر قصه دگر      بهر تو یکی است

که دیدم آن دایره مرکزش خارج از دایره است     گویم هر که دگر

که ز کنجکاوی بر سر این سفره نشسته است

یا از برای بردن خبر گوش به من تیز کرده است

که مجوئید او را آن طور که خود پندارید که هست

مجوئیدش آنجائی که شنیده اید هست خانه اش     هر که این ره را مستقیم برفت

از ازل بوده و تا ابد باشد به ره      پس پسک این ره را باید که رفت

گر نیافتی اش       حداقل بینی ز کجا آمده ای       دریابی آن قدم که ترا از او کرده جدا

شاید که بختت باشد بلند      بشنوی باز این قصه را با گوشی دگر

بینی اش کین بار او بر میدارد آن قدم       که او با تو یک شود

بچه ها جون فکر کنم که موقع اش شده

که یک نگاهی بی اندازیم و  ببینیم که این دوستمون      که خودش یک قصه در قصه است

چی برامون نقاشی کرده

این کاغذ که سفیده       جانم   ...............

میتونی بلند تر بگی تا همه بشنوند ...........       

نه باشه ترجیه میدی که من بگم ........ باشه

این دوستمون میگه       تا که خط آخر گفته شد

همه نقش ها ز دفتر پاک بشد

بچه ها جون وعده ما در همین جا و همین حال

 

قصه پنجم - بازگشت شبان به گله اش - قسمت اول

 

قصه ششم - بازگشت شبان به گله اش - قسمت دوم

 

قصه هفتم - آنچه در روز هفتم افتاد اتفاق

 

قصه هشتم - قصه ای برای دو فرد خاص

 

قصه   نهم - جبر و اختیار