Farsi English French Stories بابا قصه گو حکایت شمس
|
|
قصه سوم __________________ 110411 _________________ بچه ها جون سلام قصه امروزمون ادامه قصه قبلیه که ناتمام باقی موند عارفی از ره رسید من و خر را در آن حال بدید گفت شرم کن ای پیر مرد سر به سر خر گذاشته ای نیمی ازعمرش گذشت تا که دریابد که خر است نیم دیگرش که دریابد بهر بار کشیدن چشم به جهان گشوده است حال تو با این موی سپید از خرت خر تر گشته ای بار بر دوش گذاشته ای پس پسک رفتن به او یاد میدهی بشنو ز من قبل از آنکه به مقصودت رسی راه رفتن را خود از خاطر برده ای گر به خود رحم نمیکنی به این خر بیچاره رحمی بکن از خودش بی خودش مکن آنچه نیست بهر او بارش مکن وای بر او گر کند غیر دیگر خران نا گفتنی را آرد بر زبان دیدی که چه شد بر هر آنکه دید و گفت بیش از چشم و گوش و هوش مردمان تو خود بهتر زمن بشناسی همگان چو بینند در این یکی هم سری و هم دمی ز دم به دارش بکشند تا که عبرت گیرد سرش تا که سر دیگر هوای مشرق نکند حکمت و دلیل کرده ات هر چه والا بود یا که پاک باشد نیتت این بدان تا که عقل هست در قفس اسیر و در بند صاحب عقل حاصلش پا را باشد خستگی در سفر های بسیارم در ادیار دور قفس های شکسته بسیار دیده ام عقل رها گشته ز آن نابود جز دیوانگی وای به روز او که با آن شد آشنا مزه اش را چشید آن خوش آمد او را مرام او جز درد سر دیگر نبود بهر خود و بهر هر که دگر که با او همدم و همره بگشت نا دیدم تا به حال کس بتواند بیش از این پیش برد آخرش به حد خود رسد شاخه اش آنقدر خم شود که همدم خاک شود یا که بشکند هیزم خشک از برای آتش شود پیشانی برداشتم از پیشانی خر سرش را گرفتم در بغل بوسه ای زدم بر پیشانی اش رفتم سوی عارف رهگذر گفتمش گر دانی ز کجا این خر آمده است دریابی کیست صاحبش پشیمان گردی ز گفته ات گفتمش قصه ام کین خر گر چه خر است هست خر خاص خدا پیامی از برای من آورده است ز نزد او آمده است گر ترا شکی بود به گفته ام نگه بر باری بکن که بر دوش میکشم شک دگر از من رفته است که خر منم مقام این خر از من برتراست باید که باز گردم به جائی که ز آنجا آمده ام گر که این خر بر حق من لطفی کند مرا گردد هم عصا و هم رهنما شاید قبل از آنکه پایانم رسد بینم پایان این قصه ام این بگفتم و باز گشتم سوی خرم ولی او دیگر آنجا نبود انگاری بی من رفته بود باز گشتم سوی رهگذر او چند قدم از من دور شده بود کردمش صدا سر برگرداند سوی من انگاری که چشمکی بزد لبخندی به لب
نگاهی انداختم سوی آسمان نگاهی دگر سوی دشت چرخی زدم به دور خود گفتم با خودم هر که هستی و هستی هر کجا من گرفتم آن پیام زین به بعد سر به زیر یا سر به هوا بر بالین یا زیر خاک چرخان یا در سجود بر مهر نماز دانم که دارم پیشانی ام بر پیشانی ات بینم چشمکت در هر چه که هست دل از دلم برده است لبخندی که داری بر لبت مرا دیگر چه فرق پیش روم یا که به پس یا که سوی تو یا که سوی آن منم قبل از آنکه این منم شود آره بچه ها روایت شده که بعد ازاون او هر کجا میرفت و هر که را میدید چشمکی میزد و لبخندی داشت به لب حالا که شما از این قصه آگاه شدید شاید بختتون باشه بلند روزی با او برخورد کنین و بتونین ازش پایان قصه را بپرسین و بیائین و اونو بصورت قصه ای دیگر برای همه ما ها بگین
همانطور که قبلا هم دیدیم بعضی قصه ها آدم را میاره به جیش بعضی قصه ها همون آدم را میبره به خواب ببینیم که این بار دوستمون کجاست مثل اینکه رفته توی حیاط ومشغول آواز خوندنه آره بچه ها بعضی قصه ها واقعا آدم را میبره توی فکر و بعضی آشون هم راهی برای ما باقی نمیگذاره جز اینکه آواز را سر دهیم و از همه چی بی خیال بشیم چون که سعی ما در فهمیدنشون هیچ حاصلی نداره و فقط باید به زمان اجازه بدیم که قصه را برای ما بشکافه و پایان قصه در خود ما اتفاق بی افته وعده ما در همین جا و با همین حال (چشمک و لبخند)
|
قصه چهارم
__________________ 110508 _________________
بچه ها جون سلام قبل از اینکه قصه امروزمان را شروع کنیم میخوام که یک چند کلمه ای با اون بچه هائی که قصه ها بیشتری خواسته اند و یا اینکه می پرسند که چرا بین قصه اول و این قصه اینقدر طول کشیده یک چند کلمه ای صحبت کنم همانطوری که در قصه اولم گفتم قصه های بابا قصه قصه هائی هستند که ازدلش بر میایند و با هرنسیم قصه ای و خبری نو از راه میرسه و به دل بابا قصه میشینه و مثل نون تازه از تنور در اومده هم داغ تره و هم خوش اشتها تر و برای همین بابا قصه دلش نمیاد که اون و بذاره به کنار تا که موقعش برسه و سرد و بیات شده اش را بر سر سفره بذاره مثل همین قصه ای که میخوام براتون تعریف کنم که همین امشب در جمعی از یاران به دل بابا قصه نشسته و بابا قصه همه را دعوت میکنه که بر سر سفره اش بشینند و اون و تازه تازه مزه کنند و به همین دلیل قصه دوم و سوم را که براتون آماده کرده بودم که بگم به کنار گذاشتم و میرم سراغ قصه چهارم که البته اون دو تا قصه دیگه هم را به موقعش خواهم گفت مثل شما بچه های خوب قصه دوست پرسید ز من که بیشترم گوی ز او آنگونه که می بینی اش یا که می شنوی اش گفتمش بینمش در سپیدی برف در سرخی گل حتی در چشمان او که دستهاش هست آلوده به خون بینمش در هر چه که هست هر جا که چشم من کند نظر او را بیند و غیر او نه بشنومش در هر چه که هست صدا در چک چک قطرات باران که می افتند بر زمین در قدمهای مرد مست در ناله هر آنکه میسوزد ز درد در حق حق مرغ حق بخصوص در آواز مرغ سحر که همچو اذان اعلام میکند شروع روزی دگر چشمانش گرد شده بود همچو گردی زمین از شنیدن آنچه که می گفتمش برق میزد چشمانش همچونور آفتاب برخواسته ز شرق پرسید چه باید که کند تا که بیند آنچه بیند چشمان من که بشنود آنچه میشنود گوشهای من گفتمش باید که چشمانت شود آن آینه آنچنان خالص و صیقل و پاک که هر که بیند در آن بیند آنورش یا که بیند آنچه نهفته است در دلت باید که تیز گردد گوش تو آنچنان که سکوت در آن آید به حرف بشنوی روئیدن دانه در زیر خاک درد درد را بشنوی نه درد صاحب درد آنگه همچو بابا قصه گو قصه ای بشنوی از زبان هر ذره که هست دیدم در چهره اش اخمی نشسته است نشان از دردی سوزان که بیشتر و بیشتر میشود با گفتنم پرسیدمش ای عزیز دردت ز چیست چه ترا من گفته ام اینچنین ترا کدر کرده است گفت بیشترم مگو نابینم در خودم توان او دیدن و از او جدا بودنم او شنیدن و باز گوش بودنم گوی مرا از هدف قبل از آنکه تیر از کمان جهد گوی مرا راه با او یک بودنم گفتمش ای عزیز این که از همه آسان تر است گر ترا باشد آن تشنگی آب در همین نزدیکی است بردار یک قدم جدا شو از منت نه تنها با او بلکه با همه یک شوی میدونین بچه ها در این موقع من انتظار داشتم که او از جاش بپره و سعی کنه برداره اون یک قدم رو ولی انگاری که او بود مثل این دوستمون که در قصه اول اومد به جیش در قصه دوم رفت به خواب در سومی آوازی بخواند حالا هم که میبینم مشغول نقاشی کردن است میذاریم آخر قصه مون ببینیم که چی نقاشی کرده برامون و چی در این قصه بوده که او را آورده به ذوق نقاش بودنش آره اون دوستمون که میخواست با او یکی بشه نه فقط از جا نپرید بلکه پرسید این سئوال گفت کیست و چیست آنکه ماند به جا گفتمش آن همانی است که در من و تو و او در این و آن در زمین و آسمان در هر چه که هست و نیست یک است دیدم در او نوری که میآمد پدید یک خط نور همچنان براق و نازک و تیز که میگذشت از او وصل میکرد زمین را به آسمان جنوب را به شمال کل را تقسیم میکرد به دو نیم ذره ذره دیدمش که بر می خیزید از زمین می ایستد به پا نوری دیگر برخواست ز شرق همچو تیری رها گشته ز کمان می رفت به غرب می آورد به وجود یک صلیب او آویخته به آن دیدمش هر دو بازو و دست باز می گشت همچو دو بال سر میگشت کم کمک خم به یک طرف سکون را در هم می شکست چرخید و بچرخاند هر چه بود در اطراف آن دیدم که انگاری هر که و هر چه که در چرخش است نه که بیرون زمن است دیدم که گرد است هر چه که هست دیدم که گردیش از چرخش است نه چرخشش از گرد بودنش دیدم آن دایره را که ز مطلق گرد تر است حال گویم ترا که این قصه و هر قصه دگر بهر تو یکی است که دیدم آن دایره مرکزش خارج از دایره است گویم هر که دگر که ز کنجکاوی بر سر این سفره نشسته است یا از برای بردن خبر گوش به من تیز کرده است که مجوئید او را آن طور که خود پندارید که هست مجوئیدش آنجائی که شنیده اید هست خانه اش هر که این ره را مستقیم برفت از ازل بوده و تا ابد باشد به ره پس پسک این ره را باید که رفت گر نیافتی اش حداقل بینی ز کجا آمده ای دریابی آن قدم که ترا از او کرده جدا شاید که بختت باشد بلند بشنوی باز این قصه را با گوشی دگر بینی اش کین بار او بر میدارد آن قدم که او با تو یک شود بچه ها جون فکر کنم که موقع اش شده که یک نگاهی بی اندازیم و ببینیم که این دوستمون که خودش یک قصه در قصه است چی برامون نقاشی کرده این کاغذ که سفیده جانم ............... میتونی بلند تر بگی تا همه بشنوند ........... نه باشه ترجیه میدی که من بگم ........ باشه این دوستمون میگه تا که خط آخر گفته شد همه نقش ها ز دفتر پاک بشد بچه ها جون وعده ما در همین جا و همین حال
|
|
|
|
| |